آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

 

شنبه. بارانی. و کمی برف حتی. شریعتی را پیاده گز کردم تا رسیدم به دروازه دولت. خیلی راه بود. باران هم نم‌نم می‌بارید و سیگار کشیدن را لذت‌بخش‌تر می‌کرد. تند راه نمی‌رفتم. نیاز نبود. باید ساعت یازده و نیم در دسترس می‌بودم. کسی منتظرم بود؟ نه. من چی؟ منتظرِ کسی بودم؟ عمیق. به مترو رسیدم. توی مترو خودم را معطل کردم تا زمان بگذرد و توی سرما وسط خیابان نمانم. دروازه دولت شروع کرد به حرکت کردن. فردوسی را رد کرد. اثری از سرما نبود. خوبیِ مترو همین است. اثری از خیلی چیزهای آن بیرون نیست. تیاترشهر از مترو پریدم پایین. خروجیِ یک. پارک دانشجو. خبری از دختر پسرهایی که توی پارک پاتوق می‌کردند نبود. صبحِ شنبه‌ی بارانی و سرد را چه به پاتوق؟! آب‌میوه‌ی هلو خریدم با شکلات هابی. تلافیِ صبحانه نخوردن. معطل کردم. مترو خودش را رسانده بود به آن سرِ خط و من همینجوری معطل می‌کردم. یادِ آن جمله‌ای افتادم که می‌گفت هیچ قطاری برای یک مسافر حرکتش را به تعویق نمی‌اندازد. ولی آدم‌ها قطار نیستند. معطل می‌کنند. صبر می‌کنند. منتظر می‌مانند. به تعویق می‌اندازند. انسان است خب. آهن که نیست. همین انسان یک فرق دیگر با قطارهای توی مترو دارد. قطارها مسیری را که رفته‌اند برمی‌گردند. دوباره می‌روند. دوباره برمی‌گردند. آن‌قدر می‌روند و برمی‌گردند تا ساعت کاری‌شان تمام شود. فردا دوباره همین‌شکلی. قطارها به بیراهه نمی‌روند. راه کج نمی‌کنند. می‌روند. پشیمان می‌شوند. برمی‌گردند. پشیمان شدنشان را کسی نمی‌فهمد. جایی جار نمی‌زنند. ولی من می‌دانم که پشیمان می‌شوند. پشیمان از صبر نکردن. از منتظر نماندن. شاید اگر صبر می‌کردند پشیمان نمی‌شدند. شاید اگر قطارها مثل آدم‌ها معطل می‌کردند، دیگر این راه را هی نمی‌رفتند و نمی‌آمدند. اما امان از آدم‌ها. امان از روزی که آدم‌ها معطل نکنند. به تعویق نیندازند. آن روز حتی پشیمان شدن هم دیگر بی‌فایده است. آدم‌ها قطار نیستند. وقتی رفتند شاید دیگر هرگز بازنگردند.
‌‌

 

۲ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۴
کامل غلامی

 

سیگار رو مثل بقیه نمی‌کشید. قشنگ می‌کشید. خیلی قشنگ. جوری که دوست داشتی بشینی پیشش و اون سیگار بکشه و تو نگاش کنی. مثل بهروز که توی پادگان بندری می‌خورد، حتی اگه گرسنه‌م هم نبود با غذا خوردنش، اشتهام باز می‌شد. یه‌بار که داشت سیگار می‌کشید برگشت گفت «تو تا حالا سقوطِ یه عقاب رو دیدی؟» ندیده بودم. گفت «گریه کردنِ ماهی‌هارو چی؟ اونم ندیدی نه؟» با سر حرف‌ش رو تایید کردم. کفِ دستش رو خاروند و گفت «منم ندیدم. بعضی چیزا دیدنی نیست انگار. اتفاق می‌افته‌ها ولی دیده نمی‌شه. سقوطِ عقاب. اشکِ ماهی. خنده‌ی لاکپشت. دردِ انسان.»
‌‌

۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۴
کامل غلامی

 

قرار بود خودم را برای اتفاق‌های سخت‌تری آماده کنم. این قرار را کسی با من نگذاشته بود ولی حس می‌کردم همیشه یک چیزهایی باید باشد که قضیه را سخت کند. تا آدم نتواند به همین راحتی خیلی چیز به دست بیاورد. یا لااقل تعداد کسانی که به همین راحتی خیلی چیز به دست می‌آورند کم باشد. خودم را برای سختی‌ها آماده کرده بودم ولی انگار هر چه می‌گذرد، آن سختیِ واقعی و نفس‌گیری که باید بیاید نمی‌آید. تلخی‌های کوچک و غم‌های کم‌جانی نصیبم شده که از مواجهه باهاشان هیچ لذتی نمی‌برم و شکست دادن‌شان دیگر افتخارِ بزرگی نیست. حجم غلیظی از غم‌های کوتاه و به درد نخور، تعداد زیادی سختیِ ضعیف رویِ من ریخته شده و نمی‌دانم باید چه‌کارشان کنم. شاید باید تلاش کنم تا شکستشان دهم و بعد هیچ لذتی از این ضعیف‌کُشی نبرم. یا اینکه بی‌واکنش بایستم یک گوشه و بگذارم آن‌ها شکستم بدهند. لااقل اینجوری آن‌ها به خودشان افتخار می‌کنند.

 

۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۱:۰۶
کامل غلامی

 

روپوشِ سفیدِ کوتاهم را هول‌هولکی می‌پوشم و وارد بخش می‌شوم. صدایِ بهیارِ بخش که رزیدنت بیهوشی را فرا می‌خواند توی سالنِ اصلیِ بخشِ روان می‌پیچد. توی سالن ایستاده‌ام که متوجه می‌شوم پیرمردی لاغر درحالیکه چند برگه‌ی رنگارنگ توی دستش دارد به آهستگی از پشت سرم رد می‌شود. با بی‌اعتنایی رو می‌کند به سرپرستارِ بخش و می‌گوید «اینا به دردم نمی‌خوره. کَندَمش.» سرپرستار به برگه‌های مربوط به بروشورهای آموزشی و بهداشتی مثلِ نحوه‌ی صحیحِ شستن دست‌ها و ... نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید. انگار آنقدر این سناریو تکرار شده که حوصله‌اش را سر بُرده. داروها را از بهیارِ بخش تحویل می‌گیرم و به اتاقِ ECT می‌روم. ECT نوعی شوک‌درمانی‌ست که در بیمارانِ مبتلا به افسردگی شدید انجام می‌شود. شوک الکتریکی به نحوی به بیمار داده می‌شود که حمله‌ای عصبی - شبیه به صرع - در وی ایجاد می‌کند و با انجامِ چند مرحله از آن، می‌توان افسردگی‌ها و شیدایی‌ها را تا حدودی درمان کرد یا تخفیف داد. «من روم رو می‌کنم این‌ور، تموم شد بهم بگو!» این را رزیدنت بیهوشی می‌گوید. دختری با قدی نسبتن کوتاه و موهایِ بلندِ زیبا که قوانینِ بیمارستان را به سخره گرفته و موهایش از مقنعه‌ی تیره‌اش بیرون زده‌اند. بیماران یکی پس از دیگری شوک دریافت می‌کنند و چند ثانیه شبیه به صرعی‌ها (صرعی صفتی نادرست است؟ باید بگویم دارای صرع؟ می‌دانم!) روی تخت دست و پا می‌زنند و بعد به هوش می‌آیند و به اتاق‌های بستری‌شان منتقل می‌شوند. دلم به حالشان می‌سوزد که باید برای فراموشی و افسردگی، چنین تجربه‌هایی را پشتِ سر بگذرانند و بیشتر دلم برای رزیدنتِ زیبا و قد کوتاهِ بخش می‌سوزد که باید چنین صحنه‌هایی را ببیند و اعتراف کند که «هر وقت میام ECT چند سال پیر می‌شم!» صدایِ بمِ ناشناسی توی سالن می‌پیچد. یکی از بیمارها چفیه‌ی سفیدی روی دوشش انداخته و دارد آهنگ‌های قدیمی را بازخوانی می‌کند و از اینکه هیچکس نیست تا در این بازخوانی همراهی‌اش کند، اصلن شاکی نیست. انگار فقط برای دلِ خودش می‌خواند. با خودم فکر می‌کنم یک پیرمردِ شصت هفتاد ساله باید به چه مرحله‌ای از شیدایی برسد که بخواهد چفیه‌ی سفیدی روی دوشش بیاندازد و از حنجره‌اش برایِ دلِ خودش مایه بگذارد و به هشدارهای پرستار بخش توجه نکند. پرونده‌ها را تکمیل می‌کنم و آن پیرمرد را با دخترِ بیمارِ هفده‌ساله‌ای که فکر می‌کند ما آمده‌ایم تا او را به قتل برسانیم تنها می‌گذارم.

 

۲ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۸
کامل غلامی

یلدا. یک‌سال و نیمه. اهلِ چابهار. چشمِ راستش را به دلیل ابتلا به سرطان از دست خواهد داد. تخلیه‌ی چشم در یک‌سال‌ونیمِ ابتدای زندگی! چه وحشتناک. چه بی‌رحمانه. رزیدنتِ چشم می‌گفت خیلی دیر متوجه شدند که سرطان دارد. اگر زودتر می‌فهمیدند می‌شد درمانِ بهتری انجام داد. می‌گفت وقتی نوزاد به دنیا می‌آید باید به دقت به چشم‌هایش نگاه کرد تا سیاهیِ قرنیه واضح و یکنواخت باشد. قرنیه‌ی یلدا به سفیدی می‌زد. همین نشانه‌ای بود که به آن بی‌توجهی شد و خب، نتیجه‌اش از دست رفتنِ قرنیه و بعد تمامِ چشم بود. وقتی بعد از عمل توی بغلم گرفته بودمش تا از روی تختِ اتاق‌عمل برش دارم و به دامادشان که رویِ لباسِ بلوچی‌اش گانِ اتاق‌عمل را پوشیده بود تحویل بدهم، داشتم به این فکر می‌کردم که دختری که چهار ساعت پیش روی این تخت دراز کشیده، با دختری که حالا توی بغلم است چه تفاوتی دارد. چند گِرَم سبک‌تر شده! دختری که چند روز پیش از چابهار آمده قرار است حالا بدون یک چشم به آن شهر بازگردد. فکرم به این چیزها مشغول بود و به لاکِ قرمز رنگِ ناخنِ پایش که روی پوست تیره‌اش لم داده بود نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم احتمالن او هیچوقت نخواهد فهمید که قرمز، چه رنگی‌ست. نخواهد فهمید چابهار چه شکلی‌ست. نخواهد فهمید دامادش چه لباسی به تن داشته. ولی یک چیز را خوب درک می‌کند. خوب درک می‌کند که سفیدیِ توی قرنیه یعنی چه!
 

۲۰ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۶
کامل غلامی

 

بعضی وقت‌ها تمام زورم را می‌زنم برای نترسیدن. برای اینکه بر لرزش دست‌هام غلبه کنم و قلبم هی تند تند نزند. مسخره است؟ گمان کنم. راه دیگری دارم؟ فکر نمی‌کنم. خب آدم بعضی وقت‌ها می‌ترسد دیگر. با دلیل یا بی‌دلیل. فرقی هم می‌کند مگر؟ فقط ترسیدن مهم است، و تلاش برای نترسیدن. به نظرم حتی ترسیدنِ بی‌دلیل خیلی عذاب‌آورتر است. نمی‌دانی از کجا آمده و چه‌جوری باید خفه‌اش کنی و لبخند بزنی و وانمود کنی همه چیز خوب است. همه‌چیز خوب نیست. این را همه می‌دانند. و خب واضح است که همه هم می‌ترسند. برای همین آنچنان اندوهگین نیستم. می‌ترسم، بدون اینکه غمگین باشم. حداقلش این است که مطمیٔنم همه‌ی آدم‌ها یک‌جایی توی زندگی‌شان ترسیده‌اند و یا خواهند ترسید و این؛ ترس را عذاب‌آور نمی‌کند. بنابراین «می‌ترسم، پس هستم!»

 

۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۱۲
کامل غلامی

 

دیروز که توی اسنپ نشسته بودم و در نتیجه‌ی محدودیت‌های گوشی‌های آیفون، نرم‌افزار آپ‌م درست کار نمی‌کرد؛ به راننده گفتم «ایرادی نداره نقد پرداخت کنم». گفت «هر جور عشقت می‌کشه بده دایی! قابلت رو هم نداره». ازش خوشم اومد. برای چی؟ برای همون «دایی»ای که توی جمله‌ش به کار برد. می‌دونین که؟ از این کلمه خیلی خوشم میاد. وقتی پول رو گرفت از داشبورد مایع ضدعفونی‌کننده برداشت و زد به پول‌ها و بقیه‌ی پول رو که داشت بهم می‌داد گفت «اینارو قبلن ضدعفونی کردما». گفتم دمت گرم. خندید گفت «ببین چی شده وضع‌مون». منم خندیدم؛ چون صرفن خواستم باهاش هم‌دردی کنم. گفتم «حالا ما که واکسن زدیم ولی این کاری که شما می‌کنی خیلی خوبه، دستتون درد نکنه». وقتی شنید واکسن زدم عکس‌العملی نشون داد که انگار بهش گفته باشی نوه‌دار شدی! ذوق کرد. خودشم گفت: «خیلی خوشحال شدم. کاش زودتر از شرش خلاص شیم». منم تایید کردم و برای اینکه فکر نکنه با رانت و [چمیدونم] آقازادگی واکسن گیرم اومده، گفتم که توی اتاق‌عمل کار می‌کنم و فیلان و بیسار. یسری تعارفات (تعارفات درسته؟) کرد و هندونه گذاشت زیر بغلم و از کارِ سختمون گفت و گفت «اون‌موقع که توی هیژده‌سالگی خونه رو ول کردم و رفتم جبهه، فک نمی‌کردم کسایی مثل اینا قراره کشور رو دست بگیرن.» می‌گفت «من که از روی اخلاص و اینجور چیزا نرفتم جبهه ولی حق اونایی که خالصانه رفتن بدجوری خورده شده» حس کردم موضوع جالبی می‌تونه باشه. ازش پرسیدم «یعنی چی از روی اخلاص نرفتین جبهه؟» گفت «خواستم از خونه بزنم بیرون. وضع خونه‌مون خوب نبود. نمی‌تونستم تحمل کنم. همه‌ش جنگ و دعوا و .. ». بعد از اینکه از ماشینش پیاده شدم و رفتم سمتِ کلینیک، به خودم گفتم که حق داشته. جنگِ جلوی دشمن، خیلی بهتر از جنگِ توی خونه‌ست. حداقلش اینه که توی اولی اونی که باهاش می‌جنگی دشمنته!

 

۶ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۰
کامل غلامی

 

شده‌ام شبیه کودکی که توی بازی‌های کودکانه‌اش هم شکست خورده. کودکی که تویِ بازیِ قایم‌باشک جوری خودش را مخفی کرده که پیدایش نمی‌کنند. آنقدر پیدایش نمی‌کنند که خسته می‌شود و از سوراخی که در آن مخفی شده بیرون می‌آید. شده‌ام شبیهِ کودکی که خیلی وقت است کسی پیدایش نکرده. دارم خسته می‌شوم ...

 

 

۲ نظر ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۰
کامل غلامی

 

بلاتکیلفی با طعمِ تخمه و لیموی تلخ و فوتبالِ ضعیفِ چلسی. بدون دود و چای. بدونِ خراب شدنِ دندان‌ها. با ریزشِ همیشگیِ موهای کوتاهِ کم‌پشت رویِ فرشی که گُله‌به‌گُله با فیلترهای سیگار سوخته شده. ساختنِ هدف‌های گنده‌گنده در خانه‌ای اجاره‌ای هنگامِ دیدنِ دوباره‌ی سریالِ مسخره‌ی قهوه‌ی تلخ. برنامه‌ریزی برای آزاد کردنِ مدرک و تلاش برای فهمیدنِ حرف‌های اجق‌وجقِ بازیکنان بایرن‌مونیخ. خواندنِ وضعیتِ نظامِ خانوادگی در قبایلِ دوران بربریت و شاخ‌درآوردن از اینکه انسان‌ها چقدر می‌توانند عجیب باشند. زندگی هرچقدر که بالا و پایین داشته باشد، در یک کلِ واحد؛ هموار است. این را کسی جایی ننوشته و مصداقِ عینی ندارد. ولی فکر می‌کنم واقعی باشد. زندگی خیلی عجیب است واقعن. عجیب‌تر از موقعی که بعد از خوردنِ نهار با برنجِ هندی، چایِ ایرانی بنوشی و توی یوتیوب با فیلتر شکنِ سرورِ فرانسه زبان آلمانی یاد بگیری. ماها از قبایلِ دوران بربریت هم عجیب‌تر شده‌ایم. خیلی عجیب‌تر.

 

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۰۱
کامل غلامی

 

خب راستش؛ ارزشش را ندارد. دوست ندارم بپرسید «چی ارزشش را ندارد؟»، حتی اگر واقعن ندانید چی ارزشش را ندارد. خودم هم جواب این سوال را نمی‌دانم. ولی گمان می‌کنم جمله‌ی انتحاری‌گونه‌ای باشد. به کارِ همه هم می‌آید. وقتی توی آغوش کسی که دوستش داری لم داده‌ای و داری صدای تپش قلبش را می‌شنوی و برای آینده برنامه‌‌ریزی می‌کنی و می‌دانی آینده خیلی سخت و گه‌مرغی‌ست احتمالن؛ به چشمانش خیره می‌شوی و می‌گویی ارزش فکر کردن ندارد. و محکم‌تر بغلش می‌کنی. وقتی وسط شیفت‌های مسخره و طولانیِ کاری به اضافه‌کاری‌های حذف شده‌ی ناشی از طاعونِ مدرن فکر می‌کنی و مرخصی‌های اجباری‌ات را می‌شماری و می‌بینی حقوقت خداوکیلی کفاف نمی‌کند؛ باید به خودت بگویی که ارزشش را ندارد. به جنگ و جدل‌ها با مادر و پدر و دوست و رفیق هم صراحتن همین را بگو. به قیمتِ مرغ‌های یخ‌زده‌ی آب‌رفته توی سوپرپروتئینی هم. به کم‌پشت شدنِ هرروزه‌ی موهای سرت. به آب رفتنِ ماهیچه‌های بازویت بعد از ترکِ باشگاه. به نبودنِ کسی که برایش خط چشم بکشی و رژهای گران‌قیمت بمالی. به سینمای حذف شده از زندگی‌مان. به سکس و خجالت‌زدگی از ارضا شدن‌های خیلی زود. به صاحب‌خانه‌ی خوبی که هرچقدر هم مهربان باشد باز هم اجاره‌خانه‌اش را سرِ وقت می‌خواهد. به گرم نشدنِ خانه‌ی نقلیِ اجاره‌ای. به گرم شدنِ بی‌خودیِ شقیقه‌هات. به کتاب‌های نخوانده. به فیلم‌های ندیده. به دوست داشته نشدن‌ها. به دوست نداشتن‌ها. به غر زدن‌ها. به مشکوک شدن‌ها. به لبخندها و اشک‌ها حتی. همه چیز. باور کن. هیچ‌چیز ارزشش را ندارد. هوا سرد است. پتو را بکش روی سرت، و بخواب.

 

۰۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۲
کامل غلامی