«کثیفترین حقارت!»
سینهام را سپر کردم و با صدایِ بلند شروع کردم به صحبت کردن: «اگه دو جلد کتاب میخوندین میدونستین چی میگم. اگه تاریخ خونده بودین میفهمیدین منظورم از این حرفا چیه. که این انگلیسیهای پدر سگ چه جوری شماها رو انداختن توی خُمره و سرشو با دستمال یزدی پلمپ کردن.» میدانستم که هیچ کدامشان تاریخ نخواندهاند. میدانستم برای کسانی که کتاب نمیخوانند چطور باید حرف زد که به عنوان یک باسوادِ کتابخوان، موجه جلوه کنم. هر بحثی که پیش میآمد یا هرجا که توی بحث به تنگنا میرسیدم پناه میبردم به تاریخ و ادبیاتی که همهاش خلاصه میشد به لیستِ تویِ کیف پولم. اسمِ چند نویسنده و چندتا از کتابهایش را لیست کرده بودم یک سمتِ برگه. اسمِ چند پادشاه و چندتا وکیل و وزیر را هم سمتِ دیگرش. هر جا که میدیدم بحث دارد از دستم خارج میشود. شروع میکردم به سخن راندن: «شما اصلا مشروطه خوندین؟ که اگه میخوندین اصلا اینجوری صحبت نمیکردین. شماها چن نفرتون نیچه خونده؟ چن نفرتون میدونه هایدگر کیه؟ که خب وقتی اینارو نمیشناسین چجوری از جامعه و قانون حرف میزنین؟» بدون اینکه ذرهای توضیح بدهم یا کتابِ خاصی را علم کنم سعی میکردم ندانستنهایشان را جوری برجسته کنم که توان بحث نداشته باشند. جوری تحقیر شوند که دیگر جرات و جسارت صحبت کردن را نداشته باشند. تازه یاد گرفته بودم چطور میشود از نقاطِ ضعفِ دیگران درست استفاده کرد، اصلا هم برایم مهم نبود که خودم هم بدجور مبتلا به آن نقطه ضعف بودم.