آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

ترس‌هایمان دارد واقعی می‌شود

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ

تلخ

گریه کرده بودم. خیلی. بدجور به جملهی «مرد که گریه نمیکنه!» انگشت شست نشان داده بودم و برایش آرزوی سلامتی نکرده بودم. تلخ بودم. تلختر از چایِ تریاکیها. تلختر از کاکائوهای 90%. تلختر از روزی که آقاجان آلزایمر گرفت. دردهایم هر روز شدیدتر میشد. شبیهِ رحمِ مادرِ جوانی که یک جنینِ دوقلو داخلش با هم میجنگیدند. استخوانهای تنم صدایشان درآمده بود. توی کتابها زیر مواد کلسیمدار خط میکشیدم تا یادم بماند. به قفسهی کتابهایم که نگاه کردم فهمیدم هرچه تعداد کتابهایم بیشتر میشود دردهایم نیز شدیدتر میشوند. میخواستم خودم را بزنم به بیخیالی و خودم را با آهنگ و چیپس و تخمه و فوتبال خفه کنم ولی نمیشد. بدجور خراب بودم. شبیه یک خانه متروکه پس از بمبارانهای موشکی. شبیه دخترکی که کنارِ جنازه ی پدرش نشسته و بویِ خون و عرق تمامِ حلقش را پر کرده است. که با ترس به سربازانی خیره شده که وارد میشوند  و نوک اسلحهشان را روبهرویش میگیرند و به وی دستور میدهند. خیلی گریه کرده بودم، شبیه وقتی که دخترک را مجبور میکردند تا لباسش را دربیاورد.




+ عکس؟




۹۷/۰۵/۱۸
کامل غلامی

کامل غلامی

نظرات  (۶)

چه غمگین... :(((
پاسخ:
داغونم ها. داغون ...
موندم چی بگم...
پاسخ:
چیزی نمیخواد بگی. ببین و بگذر که تهِ داستان همه مون داره همینجوری میشه
خسته‌ام مثل... شبیه... خسته‌ام خسته! همین.
خسته‌ای را خستگی را فرض کن خسته‌ترش..
پاسخ:
خسته و داغون
۱۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۶ Leyli 🦋🍀❄️
تراژدی می‌نویسینا!
چنین حال بدی ممکنه هر سه سال یه بار سراغ آدم بیاد...
پاسخ:
زندگی مون شده تراژدی کلن
شاید سه سال گذشته باشه ...
چرا؟نه واقعا چرا؟ یهو قلمت عوض شد :( .این حجم از ناامیدی وغم از کجا اومد یهو!!!!!
پاسخ:
زندگی یهو عوض میشه دیگه .. یهو داغون میشه
چ عکس قشنگی... به حال این روزام شبیهه...
پاسخ:
..