آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

از رنجی که در بیمارستان می‌بریم

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ ب.ظ

پنکه - ICU بیمارستان پورسینا


برای اولین بار بود که داشتیم واحدی به نام ICU را در بیمارستان پورسینا میگذراندیم. بیمارستانی به غایت عجیب و غریب که شبیهِ پیرمردانِ دورهی قاجار قلیان جلویش گذاشته و سبیل تاب میدهد و بقیه اصلا به هیچ چیزش هم نیستند! راستش را بخواهید بلد نبودیم ICUاش کجاست و غرورمان هم اجازه نمیداد که هی جلویِ یکی را بگیریم و شبیهِ بچه دبستانیها بپرسیم که «ببخشید ICUتان کجاست؟!» اول از همه رفتیم سراغِ تابلوهای راهنما و دنبال اسم «ICU اعصاب» گشتیم. شبِ قبلش مربیمان زنگ زده بود و اعلام کرده بود که با وجودِ اینکه طبق برنامه باید «ICU جنرال» را میگذراندیم ولی چون کشیکهایش توی بخش اعصاب بود گفت که ما هم به همان بخش برویم. تابلویِ «ICU اعصاب» را پیدا کرده بودیم. وارد ساختمان که شدیم گیج و منگ اینطرف و آنطرف را به شکلی کاملا متعجبانه خیره شدیم تا اینکه نگهبان به دادمان رسید و گفت که مرادتان را در طبقه دوم میگیرید. راهرویِ عجیب و غریبی داشت حقیقتا. خیلی باریک و شبیهِ فیلمهای جنگی‌ای بود که بیمارستانهای صحرایی دایر میکنند. خدا حفظ کند کسی را که این تابلوهای راهنما را خلق کرد و خدا سلامتی بدهد به آن کسی که آنان را توی این راهروها نصبید! سرِ صبحِ روزِ شنبه خودمان را به محل مورد نظر رسانیدیم ولی جا تر بود و بچه نبود! یکی از پرسنلِ بخش گفت که مربیتان هنوز نیامده. گفتیم خب چه کنیم؟ گفتند که منتظر بمانید. میآید. و آمد هم. خداوکیلی خوب موقع هم آمد. دخترِ جوانی بود که به نظر حدودا 26-27 ساله میآمد. گفت گان بپوشیم و به رختکن برویم تا لباسهایمان را عوض کنیم و وارد بخش شویم. تازه 5 دقیقه نگذشته بود از اینکه وارد اتاق شده بودیم و لباسهایمان را به صورتی کاملا نصفه و نیمه عوض نکرده بودیم که درِ اتاق به صدا در آمد. یکی از زحمتکشانِ بخش خدمات بهمان گفت که مربیتان گفته لباسهایتان را در بیاورید و برگردید «ICU جنرال». گفتیم عه؟ مگر میشود. همین دیشب بهمان گفت که توی بخش اعصاب باشید. اصلا همین الان ما را دید و گفت لباستان را عوض کنید. به خدمات گفتیم «خداوکیلی داری اذیت میکنی؟!» وقتی که خدمات گفت «اصلن مربیتون رفت پایین همین الان» فهمیدیم که شوخی نمیکند و اصلا بحث اذیت کردن نیست و قضیه جدیتر از این حرفهاست. با اکراهی وصفناشدنی لباسهایمان را عوض کردیم و برگشتیم به سمتِ «ICU جنرال» (حالا اینکه آن 3نفر رفیقانمان لباسشان را درنیاورده بودند و با همان لباس اتاق عمل بعلاوه یک روپوش سفید رویش، وارد بخش و حیاطِ بیمارستان شدند هم داستان دارد برای خودش!) قسمتِ جذابِ ماجرا اینجا بود که نمیدانستیم «ICU جنرال» کجاست و برای ماهایی که 3بار آن ساختمان را برای پیدا کردن بخش اعصاب درنوردیده بودیم خیلی ضایع بود دوباره برای بخش اعصاب پرسوجوکننده باشیم. دقیقا خاطرم هست. 3 بار دیگر آن ساختمان را دور زدیم تا بتوانیم «ICU جنرال» را پیدا کنیم. غافل از اینکه اگر از درِ پشتیِ بیمارستان وارد میشدیم بخش جنرال دقیقا روبهرویمان میبود و کلا 5 دقیقه باهامان فاصله میداشت. (این را روز بعدش فهمیدیم البته) به جایِ 8 صبح ساعتِ 9:50 وارد بخش «ICU جنرال» شدیم. نکتهی جالبترِ قضیه این بودکه در آن زمان هنوز مربیِمان را پیدا نکرده بودیم. دو سه بار بین بخشهای اعصاب و جنرال پاسکاری شده بودیم و سرپرستارِ هر دو بخش گفته بودند چون مربی ندارید نمیتوانیم مسئولیتتان را قبول کنیم. مربیمان هم نه تماس‌مان را جواب می‌داد و نه پیاممان را. (از من به شما نصیحت در ابتداییترین اقدام سعی کنید راه ارتباطیِ مشخصی با مربیتان پیدا کنید. اگر مربیتان دخترِ جوان باشد که اصلا واجب میشود خب!)
زیاد دردسرتان ندهم. پس از مرارتهای زیاد بالاخره به یک ثبات نسبی رسیدیم و از آن روز به بعد از درِ پشتیِ بیمارستان واردِ «ICU جنرال» شدیم. اما قصه ما هنوز به سر نرسیده. راستی وقتی فهمیدیم که مربی‌مان کارشناسی ارشد دارد و 8سال سابقه کار کمی به سنِ تخمینزدهمان شک کردیم. مربیِمان خیلی بیشتر از آن حرفها بود ولی خیلی خوب مانده بود لامصب! راستش را بخواهید وقتی به سنش فکر کردیم، کلِ آرزوهایمان نقشِ بر آب شد!



رایمون نوشت: عکس مربوط است به سقفِ اتاقکِ خدمات در «ICU جنرال بیمارستان پورسینا»




نظرات  (۱۱)

۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۴ یکــ مَنــــ
تصویر آدمو یاد تنهاییش میندازه :|
پاسخ:
اون لخظه که داشتم عکسو میگرفتم تنها بود. هیشکی نبود توی اون اتاقک
فقط صدایِ چرخیدنِ پره های پنکه سقفیو میشنیدم و بس
۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۵۷ بلوط خانوم
بیچاره اون بیماری که زیر این سقف خوابیده بوده! 
پاسخ:
نه
کسی این زیر نمیخوابه
اتاق واسه اعضای خدماته
بیمارا اصلن نمیان اینجا
۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۵۹ آسـوکـآ آآ
پورسینا یه سردخونه باالذاته...
پاسخ:
واقعا خقش نیست اینطور باشه
خیلی بافتش قدیمیه و با توجه به اینکه خیلی بیمار هم میاد و نمیشه یه مدت بستش و تعمیرش کرد همینجوری مونده
واقعا دارهِ جورِ خیلی از بیمارستانا رو میکشه
من علوم پزشکی قزوین پرستاری خوندم بدترین چیز کارآموزی بی صاحاب بود نه. 
آدرس که نگو... بعصیا تو آدرس خیلی تیزن سریع پیدا میکنن یادشون هم می‌مونه من کلا حواسم پر ته جایی که جدید بود یه بار می رفتیم بار دوم نمیتونستم پیدا کنم.. یه بار رست بود یه جایی تو حیاط نشسته بودیم رفتم تنهایی  بوفه یه چیزی بخرم برگشتم پشت دیدم هیجا رو نمیشناسم نتونستم پیدا کنم دوستام و رست تموم شد مربی اومده بود یه وضعی اصن..... 
کارآموزی کلا دوست ندارم فقط با بچه ها بودن حالا آدمو خوب میکنه.. یه چند ماهیه طرح گرفتم به آرامش رسیدم.... اون جوری فقط سربار پرسنلی. البته کم هم بیگاری نمیکشن
پاسخ:
عه جدی؟ نمیدونستم :دی
طرح واسه شما باز خوبه. مایِ بدبخت باید سربازی و طرح رو با فلاکت بگذرونیم و ...
اصلن چرا یادم آوردی؟ :((((((

:دی
خوشبحالش انصافا ، هشت سال با این سن کم سابقه کار داشت! بایدم خودشو بگیره جواب تلفن نده :| 
حالا خدا رو شکر بعد سه بار دور خودتون چرخیدن پیدا شد :دی 
پاسخ:
نه نه
ما توی تخمینِ سنِ طرف اشتباه کرده بودیم
کمِ کمِ 28-29 سالش بود
ولی خیلی خوب مونده بود لامصب :دی
آخی نمیشه طرح سربازیتون حساب شه؟؟؟؟ طفل یا
این سربازی چی بود آخه.... شانس بیاری جنگ نشه 😂
پاسخ:
برای ما ایتجوریه که میتونیم سربازی و طرحرو با هم برداریم
ینی با حقوق سرباز ولی کار توی بیمارستان
عملا حمالیه :))))))))
اوف رسما ح مالیه... ولی عب نداره از پادگان بهتره که 
کلا دنیا به کام آقایون هستش ولی این سربازی بدجور گند زد 
حالا باز خدا رو شکر شما پسرا ی زرنگی بودین علوم پزشکی خوندین یه آب باریکه ایی میشه بعدش مهندس های بدبخت چه کنن؟ که پارتی ندارن و بابا پولدار نیستن 
پاسخ:
آره واقعا از پادگان بهتره
بالاخره جامعه به سربازم احتیاج داره خب :دی
البته آموزشی باید بریا 
ولی خیلی حیفه کلی می تونستی پول جمع کنی 
یکم ببین شاید معاف شدی 
ا
پاسخ:
آره. باید اون 2-3 ماهو به فنا بریم :دی
اصلن بخث پول هیچی. کلا هر چی درسم خوندیم یادمون میره :(
در ضمن خیلی قشنگ نوشتی.. مخصوصا اخرش😉 
تو رو اصن باید صحبت کنم بفرستن سه چ هارسالی پادگان طومار خاطره بنویسی .. جنگ هم بری بد نیست ولی به ادبیات کشور کمک میشه
پاسخ:
مرسی مرسی
خبالا نمیشه من برم خاطره از عروسیا بنویسم؟ :دی
نیاز نیست پادگان و جنگ خب
نه باو چیزی یادت نمیره قول میدم.. کار یه جوریه وقتی تو شرایطش قرار میگیری و مسئولیت میفته گردنت خود به خود راه می افتی... خیلی هم بحث پوله... تو این دوسال دخترا چهل پنجاه تومنی کمه کم به جیب میزنن. اما شما 😝 
خخخ عروسیا... 
پاسخ:
امیدوارم اینطور باشه -____-
هعی هعی. دهنشون سرویس
خیلی بی ربط شاید 
با دیدن عنوان یاد کتاب یادداشت های یک پزشک جوان افتادم:) 

+فقط تصورشون با لباس اتاق عمل و روپوش سفید روش:-D 
پاسخ:
خوبه که یاد چیزهای دیگر نیفتادین اصلا :دی