کتابها غمگینت مىکنند و موسیقى منزوىات
خودت را بچپانى توى اتاق و با مجلاتِ دانشگاه سرگرم شوى تا فکرت زیاد به این شاخه و آن شاخه سرک نکشد که یکهو غصهات بگیرد و تهِ دلت خالى شود و استخوانِ درشتنىات زق زق کند و معده درد بگیرى از اینهمه غم خوردن بدونِ سس اضافه! همیشه که نباید غمگین بودن را نوشت. همیشه که نباید شوآف کرد که «هاى مردم! ببینید من الان غمگینمها!» براى اینجور کارها نباید زیاد زبر و زرنگ بود. همینکه پناه ببرى به خیره شدنهاى روى جلد مجله و بىوقفه دقایقِ طولانى بدان خیره شوی یعنى یک جاى کار دارد بدجور مىلنگد. البته زیاد اینها را به خودت نگیر. نگذار که کتابها از این غمگینترت بکنند. هرچند آدم هر چه بیشتر مىفهمد، غمگینتر مى شود. براى همین است که پسرخالهى دوسالهام دیشب خیلى خیلى شاد بود. آرى! کتابها غمگینت مىکنند و موسیقى منزوىات. غم داشتن توى انزوا یکجورِ عجیبى مىچسبد. شبیهِ شادىهاى توى شلوغى است. کسى نمىفهمد. کسى درکش نمىکند. فقط خودت توى دلِ خودت و براى خودت دلت مىسوزد. از جنسِ رفتارى که دخترکها توى جشن عروسى دارند. دخترکانى که لباس سپید عروس مىپوشند. توى آن شلوغى خوشحالند و مىرقصند. ولى خودشان به قطع مىدانند که هنوز عروسِ خوشبختى نشدهاند.